کد موسیقی در وبلاگ
تمام حقوق متن اين اثر به امير حسين کردوانی و حقوق تدوين آن به همايون خيری تعلق دارد
تمام حقوق متن اين اثر به امير حسين کردوانی و حقوق تدوين آن به همايون خيری تعلق دارد
يادداشت هاي سفر به افريقا
بخش يازدهم:
بدترين اتفاق عالم خداحافظي کردن از کساني است که به آنها خو گرفته ايد بخصوص اگر بدانيد ممکن است هيچوقت آنها را دوباره نبينيد. بعد از تمام شدن کا ر اجلاس گروه هاي سياسي و خبرنگاراني که از کشورهاي مختلف به همايش آمده بودند به کشورهايشان باز مي گشتند ولي خبرنگاراني هم بودند که چند روزي بيشتر در افريقاي جنوبي مي ماندند. من دو روز بيشتر ماندم البته بخاطر بليطم.
بعد از اجلاس، ژوهانسبورگ شلوغ بسرعت به شکل عادي درآمد گرچه تنظيم دقيق برنامه هاي همايش صدمه اي به روال عادي زندگي در اين شهر نزده بود با اينحال در همان قسمت هايي که تحت تأ ثير اجلاس شلوغتر بود
مي شد خلوتي را احساس کرد.
خبري از بازرسي ها نبود و فقط مقداري از ديواره هاي کوتاهي که براي جدا کردن مسير عبور خودروهاي همايش در خيابان ها گذاشته بودند باقي مانده بود. کارت هاي شناسايي که در روزهاي همايش از هر چيز ديگري واجب تر بودند چندان هم به درد نمي خوردند ولي هنوز بعضي ها از جمله من به گردن داشتيم. فکر مي کردم دستکم اين کارت مي تواند به اهالي شهر نشان بدهد که اسم و شغلم چيست تا اگر نياز به کمک داشتم راحتتر به دست بياورم. گمانم اين بود که بقيه هم به همين قصد از کارت ها استفاده مي کردند.
هتلم را عوض کردم تا نزديکتر به مرکز شهر باشم البته همان شب آخر خيلي ها از هتلي که دو هفته را در آن گذرانده بوديم رفتند و آنقدر تحمل هتل پر از شر و شور قبلي و سوت و کور فعلي سخت بود که با اشتياق تمام از آنجا به يک هتل جديد رفتم. هتل جديد در فاصله سه دقيقه اي محل اجلاس بود در بهترين جاي شهر.
سؤويتي که به من دادند در واقع يک خانه تمام عيار بود. دو اتاق خواب يکي با دکوراسيون سبز و دومي با دکوراسيون صورتي با دو حمام، دو تلويزيون که يکي از آنها در اتاق خواب صورتي بود و ديگري در اتاق نشيمن، دو دست مبل در اتاق نشيمن که بين اتاق هاي خواب بود و يک ميز نهارخوري چهار نفره گرد.
يک آشپزخانه با تمام امکانات پخت و پز، و مقدار زيادي ادويه جات براي پختن غذا.
فکر کردم اشتباهي رخ داده ولي در جواب تلفنم گفتند اتاقتان همان است که الان در آن هستيد.
به فکر فيلم زير درختان زيتون کيارستمي افتاده بودم که پسر به کارگردان فيلم (کشاورز) مي گفت" اين پولدارها چرا دو تا خونه دارن؟ مگه مي خوان شب ها سرشون رو بذارن تو يکي پاشون رو بذارن تو يکي ديگه؟"
دو روز باقي مانده را به سرک کشيدن در جاهاي مختلف شهر گذراندم، از موزه تا بازار و تا درب خانه رضا شاه
که در بهترين جاي شهر تبديل به خرابه اي شده بود و البته در تملک دولت ايران بود. شنيدم که خيلي ها تقاضاي خريدنش را داشته اند ولي دولت ايران نه آن را مي فروشد و نه البته از آن استفاده مي کند، حتي تعميرش هم
نمي کند. چرا؟ اگر کسي دلش را دارد برود بپرسد!!!
وقتي کاخ احمدشاهي در تهران به آن حال و روز مي افتد و سازمان ميراث فرهنگي هم زورش نمي رسد کاري کند احتمالأ خانه رضا شاه را با بولدوزر خراب نکرده اند جاي تعجب دارد!
شايد هم شهرداري ژوهانسبورگ نگذاشته، مثلأ؟!
آنطور که شنيدم تمام هئيت نمايندگي ايران را مي شد در خانه رضا شاه جا داد و هيچ هزينه اي براي اقامت در هتل پرداخت نکرد.
اين البته از ويژگي هاي مديران ماست که سر صبر، اول هر را چه داريم نابود مي کنند تا رفته رفته بلاخره بزرگ بشوند و بعد با قيافه حق به جانب به ما همان حرفي را بزنند که قبلأ ما با شرم حضور و در دوران طفوليتشان به آنها عرض کرده بوديم.
دو روز که گذشت به فرودگاه آمدم و اتفاقأ ايراني هاي زيادي را در آنجا ديدم. در فرودگاه براي کساني که از افريقا ي جنوبي چيزي خريده بودند و قبض خريدشان را دور نينداخته بودند جايي گذاشته بودند تا قبض را بدهند و مالياتش را پس بگيرند. گمان نمي کنم هيچکس دست خالي از افريقاي جنوبي بيايد بخصوص اگر مجسمه هاي چوبي آنجا را ديده باشد. حساب و کتاب مي کردند و پولتان را مي دادند تا دوباره از فروشگاهي که همان جا در فرودگاه بود بدون ماليات خريد کنيد.
و بعد خداحافظ افريقا ي جنوبي.
چند تايي موقع بلند شدن هواپيما نتوانستند جلوي اشکشان را بگيرند و با صداي بلند گريه را شروع کردند.
براي دو هفته دوستي با آنهايي که شايد هيچوقت دوباره نتواني آنها را ببيني.
دو هفته بحث و جدل با اهل سياست حتي در خيابان.
دو هفته تا پاسي از شب حرف زدن درباره کشورتان و شنيدن درباره کشورهاي ديگر.
دو هفته هيجان براي يک رأي مثبت يا منفي.
و دو هفته براي تنها سياره مسکوني که مي شناسيم.
دو هفته براي زمين.
خداحافظ ژوهانسبورگ.
يادداشت هاي سفر به افريقا
بخش دهم:
علاوه بر Adil Hamity که از مراکش آمده بود دو خبرنگار عرب ديگر هم در جمع ما بودند. يکي Mohammed Yahiaoui و دومي M'hamed Rebah. اسم کوچک اين دو نفر از نظر تلفظ يکسان بود ولي از نظر نوشتن يک آپاستروف و يک m با هم فرق داشت. هر دوي آنها از الجزاير آمده بودند، Rebah براي Le Matin کار مي کرد و Yahiaoui براي Middle East Economic Digest. هر دو عرب تمام بودند و اگر دستشان مي رسيد با يکي دو تا زن صيغه اي به الجزاير برمي گشتند. Yahiaoui بي کله تر و درشت هيکل و Rebah خجالتي تر و لاغر اندام. من هر روز صبح که براي صبحانه خوردن مي رفتم تا وارد مي شدم اين دو تا را مي ديدم که سخت مشغول کارسازي انواع خوراکي ها بودند. يک روز صبح به عربي بهشان گفتم: اوضاع خوبه ؟ Yahiaoui گفت امروز حال خوبي ندارم. گفتم مريضي؟ Rebah گفت هر روز 7 تا تخم مرغ مي خورد ولي امروز 4 تا خورده شايد کسالت مختصري پيدا کرده باشد. گفتم آب پرتقال بخور شايد بهتر باشد، گفت 3 ليوان خوردم، شير هم خوردم ولي بهتر نشدم. خنده ام گرفته بود. گفتم اين همه را کجاي شکمت جا مي دهي؟ گفت خدا بزرگ است. حدود ساعت 2 ظهر بود که مژده داد کسالتش رفع شده و مي خواست برود نهار بخورد. من در تمام آن روزها هيچکس را در جمع خبرنگاران نديدم که تا شب غذا بخورد يعني از مفصل بودن صبحانه کسي نياز به نهار خوردن پيدا نمي کرد الا Yahiaoui که با 7 تا تخم مرغ و چند ليوان آبميوه و شير و چاي و پنير و کره و کلي خوردني هاي ديگر باز هم نهار خوردنش به راه بود.
يک خبرنگار کلمبيايي به نام Franklin Vega که از روزنامه El Comercio آمده بود چند تايي عکس از اين دو نفر گرفت تا به قول خودش براي روزنامه اش ببرد و زنگ تفريح تحريريه همکارانش بشود.
Franklin يک دوربين ديجيتال و يک کامپيوتر کيفي داشت، يک تلفن همراه هم اجاره کرد و در هر جايي که مي توانست خبر به کلمبيا مي فرستاد. بسيار چابک و با هوش بود و بعد از پيروزي در يک رقابت خبرنگاري در کلمبيا توانسته بود به همايش بيايد. عکسي که از دود يک کارخانه در نزديکي ژوهانسبورگ گرفت در روزنامه همايش منتشر شد و حسابي سر و صدا کرد.
و یک هندي به نام Keya Acharya. اين خانم خبرنگار در واقع مادر يک پسر و يک دختر بود. دخترش در امريکا درس مي خواند و از طرف دانشگاهش به همايش فرستاده شده بود و مادر هم از هند آمده بود. اين دو نفر در هر فرصتي که دست مي داد درباره وضع زندگيشان در هند و امريکا براي هم حرف مي زدند. هر دو لباس محلي هندي مي پوشيدند و مادر هميشه يک کامپيوتر کيفي سنگين را با خودش حمل مي کرد. چند باري در مسيرهاي مشترکمان من کامپيوترش را برايش حمل کردم و مي دانستم چه وزن سنگيني دارد.
Keya همسر يک تاجر بزرگ چاي بوده و سالها در تانزانيا زندگي مي کرده اما بعدها از همسرش جدا شده و حرفه خبرنگاري را جدي تر گرفته تا اينکه در هند آدم معروفي شده.
مي گفت اگر هنوز با شوهرم زندگي مي کردم حسابي ثروتمند بودم ولي حالا راضي ترم. يک روز در اتوبوس يک ساعتي با هم از وضع زنان هند حرف زديم. مي گفت چون
نمي خواستم توي خانه بمانم و خانه داري کنم تصميم گرفتم از همسرم جدا بشوم و با اين کار براي دخترم يک نمونه از زن امروزي شدم. گاهي که دقت مي کردم متوجه مي شدم
Keya از دخترش زرنگ تر بود.
دوست نزديک Keya يک خبرنگار کنيايي به نام Marceline Nyambala بود. Marceline خبرنگار آزاد بود. با يک عينک کوچک و خنده هاي با صداي بلند. به قول خودش عاشق لباس هاي آبي رنگ بود. چه آبي هايي!! که چشمتان روز بد نبيند. يک روز به Marceline گفتم بعضي ها در ايران از اين رنگ براي رنگ آميزي پنجره ها استفاده مي کنند ولي خيلي افتضاح است. نتيجه حرفم اين شد که به نظر Marceline ما ايراني ها خيلي بي سليقه هستيم که از رنگ آبي استفاده نمي کنيم. جدا از رنگ آبي لباس هاي Marceline او يک خبرنگار ورزيده سياسي بود.
ما يک زينت هم داشتيم. Zeenat Hansrod که اصلأ اهل جزيره موريس بود و براي راديو بين المللي فرانسه کار مي کرد. من اول فکر کردم شايد ايراني باشد اما نبود ولي مي دانست که اسمش ايراني است.
يک بسکتباليست هم در جمع ما بود به نام Rachael van der Kooye که از سورينام آمده بود. قد Rachael يک متر و نود وهشت(1.98) سانتيمتر بود و نسبتأ چاق. بيچاره 3 روز در راه بود تا به ژوهانسبورگ برسد. علتش اين بود که فقط يک شرکت هوايي به سورينام مي رود آنهم شرکت هواپيمايي سورينام و البته به همه جا هم نمي رود و بايد منتظر ماند تا در طول هفته با يکي از پرواز هايش از سورينام خارج شد و بعد به مسير اصلي آمد. بخاطر قد بلندش در عکس هاي جمعي از او مي خواستند روي زمين بنشيند تا کله اش از عکس بيرون نماند.
هر بار که Rachael از کنار جايي که Mohammed Yahiaoui نشسته بود مي گذشت Yahiaoui دست روي قلبش مي گذاشت و اداي تپيدن قلبش را در مي آورد. يک بار هم از زبانش يک بارک الله بلند پريد که معنيش را همه نمي دانستند.
به نظرم اگر Rachael معني اش را مي فهميد چيزي از Yahiaoui باقي نمي گذاشت.
يادداشت هاي سفر به افريقا
بخش نهم:
داستان پر از اشک و آه آپارتايد را همه دنيا مي دانند. يک عده سفيد پوست هلندي خودشان را به افريقاي جنوبي رسانده بودند و با ضرب و زور سياهپوست ها را با بردگي گرفتند. گمان نمي کنم هيچکدام از ما بتوانيم عمق نفرت سياهپوستي را درک کنيم که در کشور خودش مجبور بوده در يک قسمت از پياده رو خيابان راه برود و هيچوقت در طول عمرش به قسمت ديگر پياده رو نرود, يعني نتواند برود. يا در کشور خودش براي اينکه شب بتواند در شهر بماند اجازه نامه کتبي بگيرد. اين دو نمونه اي که نوشتم هيچوقت نمي تواند بازگو کننده فجايعي باشد که بر سر مردم افريقاي جنوبي رفته. همکاران اروپايي ام مي گفتند ژوهانسبورگ , کيپ تاون , دوربان و پرتوريا از شهر هاي اروپايي هم زيبا تر هستند. من يکماه بعد صحت حرفشان را ديدم. اما درست به فاصله ده دقيقه از اين شهر ها به شهرک هايي برمي خورديد که بسختي مي شد باور کرد که چطور در آنجا زندگي مي کنند.
عمده خانه ها از سفال هاي سيماني درست شده بودند و سقفشان را با تکه هاي فلز پوشانده بودند و براي اينکه سقف را باد نبرد روي آن قطعات بزرگي از سنگ گذاشته بودند. دستفروشي عمده ترين شغل سياهپوستان مسن تر به حساب مي آيد ولي چيزي که مي فروشند آنقدر فلاکت بار است که براي خريدنش هم دچار خجالت مي شوي. تمام آنچه را که در بساط يکي از آن دستفروش ها ديدم نوشتم , پنج تا سيب ,هفت تا پرتقال , دو جفت دمپايي که نو نبود , دو تا تيغ ريش تراش و سه تا آيينه کوچک. اين دستفروش در ژوهانسبورگ بساطش را پهن کرده بود جايي که من دستکم بيست سوپر مارکت بسيار بزرگ ديدم که در آنها براي خريد آب پرتقال هم دچار مشکل مي شدي ,چرا؟ چون فروشنده يکي از اين فروشگاه ها در جوابم که به شوخي گفتم آب پرتقال هاي خوشمزه تان را کجا گذاشتين جايي را در بين قفسه ها نشان داد و گفت من همه 44 تايشان را امتحان نکردم.
اما همين مردم کاري انجام دادند که هنوز سفيد پوست ها از شرم و خجالت آن بيرون نيامده اند.
بعد از لغو آپارتايد و در دوره نلسون ماندلا دادگاهي براي رسيدگي به جنايات سفيد پوست هايي که دستشان به قتل وشکنجه آلوده بود تشکيل دادند وجريان دادرسي را بطور زنده از تلويزيون پخش کردند. همه کساني که جرمشان به اثبات مي رسيد بايد بعد از شرح جنايتشان ازملت عذرخواهي مي کردند. گروهي از فرط سنگيني عذاب خودکشي کرده بودند ولي هيچکس به محکومين تعرضي نکرد و اجازه دادند که آنها بعد از استرداد آنچه به زور از مردم گرفته بودند مثل بقيه زندگي کنند , نه زنداني و نه کشتاري به تلافي خون هاي ريخته شده.
يک روز با دو خبرنگار افريقايي به شهر سووتو که مظهر مقاومت مردم افريقاي جنوبي بود رفتيم. همانجا مي شد فهميد که اين بخشش چقدر به زندگي سياهان افريقاي جنوبي معنا داده و چقدر سفيدها را درمانده کرده. سفيد ها منتظر جنگ بودند ولي به آنها صلح دادند.
من دو روز آخر سفرم را در يک هتل جديد گذراندم. يک اختلاف حساب کوچک 10 دلاري با مسؤول پذيرش هتل که يک دختر سياهپوست بود پيدا کردم. حق با او بود و من اشتباه کرده بودم. کلي عذرخواهي کردم . موقع خداحافظي آمد کنار در خروجي و گفت مي داني من اهل کجا هستم گفتم نه گفت من اهل سووتو هستم. صبح ها ساعت 5 مي آيم هتل و شبها ساعت 7 مي روم اما حاضر نيستم وقتي مسافري از اينجا مي رود از افريقايي ها خاطره بد داشته باشد حتي از اين سفيد پوستي که صاحب هتل است.
يادداشت هاي سفر به افريقا
بخش هشتم:
دنياي خبرنگاران دنياي جالبي است چون ممکن است در ميان آنها آدم هايي پيدا بشود که خودشان روزي خبرسازهاي بزرگي بوده اند. در بين جمع ما يک نفر بود که خانواده اش از خبرسازترين هاي قرن بيستم بودند وخودش برنده جايزه اول خبرنگاري در اجلاس شد. اسمش Ayenew Haileselassie Mehari و اهل اتيوپي بود و نوه هايلسلاسي امپراتور سابق اتيوپي. آنهايي که عکس هاي هايلسلاسي را ديده اند مي توانند شباهت چهره نوه و پدر بزرگ را متوجه بشوند. همه آيونو را به اسم امپراتور صدا مي زدند. جدي هم اين اسم به او مي امد. امپراتور آيونو آدم ملايم و هميشه خنداني بود. اطلاعاتش درباره مسائل مبتلابه افريقا بسيار کامل بود و به عنوان خبرنگار Daily Monitor از اتيوپي آمده بود. يکي از جالبترين مصاحبه هايش که از راديوي همايش پخش شد نشان داد با اطلاعاتي که از کشورهاي افريقايي دارد مي تواند سياستمداران افريقايي را به تله هاي پر دردسر بيندازد,آنقدر که سر و صداي عده اي را درآورد. يک روز که با هم در فرصت کوتاهي که داشتيم درخيابان هاي ژوهانسبورگ قدم مي زديم گفتم سؤالاتت در آن مصاحبه خيلي جالب بود, خنده اي کرد وگفت دلم به حالش سوخت وگرنه بيشتر اذيتش مي کردم. گفتم ولي اين آقاي وزير بعضي سؤالها را که در مورد مکان هاي مشخصي در افريقا بود نمي دانست ظاهراً مکاني را که تو مي گفتي نمي شناخت. گفت سابقه افريقا را بايد در خانواده ما پيدا کرد. چيزهاي جابي از زندگي خودش و خانواده اش گفت مثلاً در خانه پدر بزرگش دو قلاده شير آزادانه اين طرف وآنطرف مي رفته اند. من اين موضوع را در کتاب مصاحبه با تاريخ اوريانا فالاچي هم که براي مصاحبه با هايلسلاسي به کاخش رفته بود خوانده بودم.
شب آخر همايش براي خبرنگاراني که از طرف سازمان ملل و سازمان هاي مرتبط با آن به همايش آمده بودند مراسمي برپا شد. قرار بود به بهترين کارهاي خبري در حوزه هاي مختلف جوايزي از طرف بانک جهاني داده شود. در مجموع هشت جايزه بود. همه را به سالني در Water Dome دعوت کردند. اولين اسمي که خوانده شد اسم امپراتور بود. جايزه را که گرفت آمد آهسته در گوشم گفت اين جايزه را براي علم دادند يا براي تاريخ ؟
من در حالي که سرگرم دست زدن براي برگزيده ها بودم با آلخاندرو هم حرف مي زدم و مي خنديديم. يک حرف خنده داري زد درباره کيف هايي که قبلاً درباره شان نوشتم که داشتم از خنده منفجر مي شدم. خودش هم سرخ شده بود از خنده. اصلاً از مراسم جدا شده بوديم. فقط دست مي زديم. يک نفربا دست زد روي شانه ام نگاه کردم ديدم Adil پشت سرم ايستاده با اخم گفت چقدر برايت دست بزنيم , سه بار صدايت زدند. نگاه کردم ديدم همه به من زل زده اند که هنوز داشتم مي خنديدم. براي دفعه چهارم اسمم را خواندند. خبرنگار برگزيده در حوزه آب.
يادداشت هاي سفر به افريقا
بخش هفتم:
سال آینده ميلادي يعني 2003 همايش جهاني آب در ژاپن برگزار مي شود. در واقع بعد ازهمايش ژوهانسبورگ قرار شد موضوعات9 گانه همايش براي دستيابي به نتيجه واستمرار بطور جداگانه دنبال بشوند و موضوع مهم آب يکي از آنهاست و ژاپني ها مسؤول هدايت همايش آب هستند. رياست همايش جهاني آب بعهده هاشيموتو نخست وزير سابق ژاپن است و ژاپني ها ميزباني را از ژوهانسبورگ آغاز کردند.
در يک مراسم بسيار ديدني در محل Water Dome يا گنبد آبي يک گروه از طبل نوازان سنتي ژاپن برنامه اي ديدني اجرا کردند و بعد هاشيموتو به زبان ژاپني سخنراني کرد که مترجمش آنرا به انگليسي بر مي گرداند. بعد از سخنراني از 7 نفر از کساني که عضو هيئت رئيسه همايش هستند دعوت شد تا در جايگاه قرار بگيرند. به اين 7 نفر نوعي بالا پوش ژاپني مثل بالا تنه لباس هاي کاراته ولي به رنگ مشکي دادند و عکس يادبود گرفتند. در انتهاي مراسم هم به همه غذايي ژاپني به نام سوشي که لقمه هايي کوچک از برنج و سبزيجات بود تعارف کردند.
همايش جهاني توسعه پايدار يک خط فکري تازه را به ميدان آورد و آن هم اين بود که توسعه پايدار مقوله اي فقط زيستمحيطي نيست وسهم کشورها در رسيدن به توسعه پايدار بايد از طريق مشارکت اجزاي مختلف يک کشور به دست بيايد. زنان ، کودکان ، واحدهاي صنعتي ، سازمان هاي مسؤول کشاورزي ، شهرسازان ، سياستمداران و خيلي هاي ديگر و البته مسؤولان کشوري حفظ تنوع زيستي که همان سازمان هاي محيط زيست مي شود. بنابراين در ميان شرکت کنندگان دولتي همايش که از همه جا آمده بودند انواعي از متخصصان رشته هاي مختلف وجود داشتند و ترکيب رؤساي هيئت ها نشان مي داد جايگاه توسعه پايدار در هر کشور کجاست.
اين که يک کشور با رئيس جمهور ، پادشاه و یا نخست وزيرش در همايش شرکت کرده بود نشان مي داد آنها به توسعه با تمام زمينه هاي مربوطه اش فکر مي کردند. در اجلاس RIO (ريو)، ايران در سطح معاون اول رئيس جمهورشرکت کرده بود و همراه با دکتر حبيبي مسؤولان ديگر هم به اجلاس رفته بودند اما در ژوهانسبورگ رئيس سازمان حفاظت محيط زيست، رئيس هيئت ايران بود واگرچه رئيس اين سازمان به عنوان معاون رئيس جمهور شناخته مي شود اما ناگفته پيداست که سطح هيئت ايران براي شرکت در همايش نسبت به 10 سال پيش پايين تر بود. در واقع در ايران مسؤوليت مرکزي توسعه پايداربا سازمان حفاظت محيط زيست است که يعني ما از اينهمه هيکل فقط دمش را گرفته ايم چون سازمان حفاظت محيط زيست خودش جزيي از داستان توسعه پايدار است و قادر نيست به مسؤوليت کشوري توسعه برسد.
انگار که يک بچه اي بشود پدر باباي خودش.
يک کلام، يعني توسعه پايدار بي توسعه پايدار.
يادداشت هاي سفر به افريقا
بخش ششم:
همايش جهاني توسعه پايدار در ژوهانسبورگ در واقع آخرين جلسه بعد از چهار جلسه مقدماتي بود که سه تا از آنها در نيويورک و يکی در بالي اندونزي برگزار شده بود. در چهار جلسه قبلي، نمايندگان کشورها و سازمان هاي مختلف شرکت کرده بودند و از بين موضوعات مختلف بر سر 9 عنوان به توافق رسيده بودند. البته در ژوهانسبورگ معلوم شد اين توافق ها همگي روي مرز عدم توافق هستند و حتي هيئت هاي نمايندگي هم باز بر سر هر موضوعي مي بايست از مقامات بالاتر کشور خودشان کسب تکليف کنند. البته اين فضاي امتياز گيري درميان چانه زني هاي حرفه اي که براي هر موضوع کوچک جلسه را نگه مي داشتند تا مثلأ نماينده فلان کشور با رئيس جمهورش مشورت کند هيچ شباهتي با چانه زني و امتياز گيري در عرف سياسي کشور ما ندارد چون به وضوح مي توانستيد ببينيد که آنها در اين فضا به هيچ چيزي جز منافع ملي خودشان حتي به اين قيمت که انگ استعمارگر هم بخورند فکر نمي کردند و اگر کشوري حاضر بود سواري بدهد و يک لبخند تحويل بگيرد در يک چشم بهم زدن يک صف براي سوار شدن درست مي شد، اسباب سواري هم کاملأ مهيا بود. شايد بعدأ نمونه هايي از اين سواري دادن ها را بنويسم.
و اما آن 9 موضوع توافق شده عبارت بودند از: آب و بهداشت ، انرژي ، تنوع زيستي ، تغيير اقليم ، مشارکت هاي عمومي ، حاکميت مطلوب ، آموزش ، کشاورزي وتوسعه شهرنشيني.
اولين مناقشه جنجالي درباره انرژي بوجود آمد. اروپايي ها در تلاش بودند تا مصوبه اي را در سند همايش بگنجانند که بر اساس آن تا سال 2010 تمام کشورها مجبور باشند 15 درصد از سهم انرژي هاي مصرفيشان را به منابع انرژي هاي تجديد پذير اختصاص بدهند. در نظر اول اين پيشنهاد بسيار سازنده بود و مي توانست مورد توجه همه علاقمندان محيط زيست قرار بگيرد اما کشورهاي صاحب انرژي هايي مثل نفت و گاز با اين پيشنهاد مخالفت کردند چون اين قانون مساوي بود با فروش کمتر نفت و گاز وطبعأ درآمد کمتر وبلاخره وضعيت اقتصادي خرابتر.
از طرف ديگر اگر قرار بود از انرژي هاي تجديد پذير استفاده بشود شرکت هاي اروپايي از شرکت هاي امريکايي معتبرتر بودند چون فناوري هاي مورد استفاده آنها در بهره برداري از انرژي هاي تجديد پذير بسيار قدرتمندتر از امريکايي هاست و بازار پرسودي براي آنها بوجود مي آمد. در صف مخالفان اين پيشنهاد علاوه بر کشورهاي نفتخيز، امريکا هم ايستاده بود با سر و صداي فراوان.
ما هم در حيات بوديم وعده اي لبخند زنان دنبالمان مي گشتند.
واقعيت اين است که اگر کسي به فکر منافع ايران بود ما از اين پيشنهاد مي توانستيم سود ببريم، چرا؟ چون کمتر کشوري از وضعيت اقليمي ما برخوردار است که در طول سال 260 روز آفتابي و مناطق بادخيز داشته باشد. بخصوص اينکه مخالفت مثلأ امريکا با اين پيشنهاد براي اين نيست که حتمأ مي خواهد نفت بخرد و بفروشد بلکه مي خواهد تا وقتي فناوري هاي شرکت هاي امريکايي به حد رقابت با اروپايي ها نرسيده بازارها را به روي اروپا باز نگذارد. ايران مي توانست در بازار فروش انرژي حاصل از خورشيد و باد دست بالا را داشته باشد و حتي اگر تجهيزات را مي خرد در عوض انرژي توليد شده را به قيمت خوب بفروشد درست شبيه همين کاري که در مورد نفت انجام مي دهد.
ولي لاجرم ما بايد انرژي خورشيد و باد را هم بخريم مثل همين حالا که نفت داريم ولي بنزين وارد مي کنيم و اين طنز روزگار ماست.
همين جاست که متوجه مي شويد چرا روزي که کالين پاول ، وزير امور خارجه امريکا آمد سخنراني کند بعضي ها از بين تماشاچيان با داد و فرياد نمي گذاشتند او حرفش را ادامه بدهد. من همانجا ايستاده بودم و ازنزديک مي ديدم. آنها اروپايي بودند و حرفشان اين بود که امريکا نمي گذارد اروپايي ها پول در بياورند همين و بس.
اگر بنا بر جهانخواري باشد اروپا چيزي از امريکا کم ندارد. ما هم مي توانستيم کم نداشته باشيم و با هر بازار جديد محصولات فکري و فرهنگي خودمان را اشاعه بدهيم. اروپايي ها نوادگان نا پلئوني هستند که در راه فتح مصر اسم خودش را گذاشته بود علي پاشا بنا پارت.
سياست يعني برنامه اقتصادي قدرتمندي که نقشه فتح بازارهاي جديد را در پسزمينه فکريش دارد و اين اقتصاد به اهل فکر مجال مي دهد تا از هر راهي بازارهاي جديد را کشف يا خلق کنند.
امريکا علاوه بر مخالفت درباره انرژي در موضوع تغيير اقليم هم يک مخالفت قديمي را يدک مي کشيد. اين مخالفت بخاطر پروتکل کيوتو بود که در واقع برنامه زماني کاهش گازهاي گلخانه اي توسط کشورهاي صنعتي محسوب مي شود. طبق اين برنامه قرار بود در فاصله زماني سال هاي 2008 تا 2012 امريکا 7 درصد واروپا وژا پن 6 درصد از گازهاي گلخانه اي خودشان را کاهش بدهند. پروتکل کيوتو در دوره کلينتون مطرح شد و با وجود اينکه امريکا از همان ابتدا با مصوباتش سرناسازگاري داشت اما فشار افکار عمومي باعث شده بود تا کلينتون براي امضاي پروتکل کيوتو اعلام آمادگي کند و کلياتش را بپذيرد ولي به اين صورت که سهم امريکا کمتر بشود. و بعد از چانه زني هاي بسيار بلاخره ژا پن به 7 درصد، ارو پا به 6 درصد قبلي و امريکا به 5 درصد تغيير پيدا کردند. اما با آمدن بوش همه رشته ها پنبه شد و بوش اعلام کرد که به هيچوجه با پروتکل کيوتو موافق نيست و هئيت امريکا در همايش هم همان خط را دنبال کرد.
همايش جهاني توسعه پايدار که به نام(RIO + 10) شناخته مي شد 10 سال بعد از RIO برگزار مي شد و چون مصوبات RIO ضمانت اجرايي نداشتند قرار بر اين بود که در ژوهانسبورگ مجازات هايي هم براي عمل نکردن به مصوبات طراحي کنند ولي سايه سياست چنان بر همايش سايه انداخته بود که خود همايش تابعي از لابي هاي سياسي همايش شده بود. البته درهمايش مي شد فهميد کدام کشور به دنبال چه چيزي آمده مثل عراقي ها که آمده بودند با دبير کل سازمان ملل لابي کنند آنهم جلوي چشم آمريکا و انگليس.
از ما هم که داستان همان لبخند قبلي بود.
يادداشت هاي سفر به افريقا
بخش پنجم:
و اما آن داستان ماهي خوردن که قرار بود درباره اش بنويسم
براي آنها يي که از کشورهاي اسلامي به همايش آمده بودند موضوع غذا و نوع آن گاه آنقدر مسئله ساز بود که مي توانست حسابي باعث جلب توجه ديگران بشود.
از بخت بد يا خوب من بيش از يکسال است که به دليل ناراحتي هاي گوارشي که از خوردن مرغ و گوشت قرمز برايم درست شد از اين دو عزيز خداحافظي کرده ام و غذاهاي دريايي و سبزيجات مي خورم. ولي با تجربه اي که دارم کاملأ مي دانم که تا جايگزين شدن مواد غذايي ديگر بجاي مرغ و گوشت قرمز چه دردسرهايي مي تواند براي آدم پيش بيايد. به همين دليل آنهايي که به نوع ذبح دام ها درافريقاي جنوبي مشکوک بودند با ماهي و سبزيجات خودشان را سير ميکردند.
اما از آن آدم هاي مقيد که تا ماهي والبته از نوعي که مي خواست پيدا نمي کرد همه را کلافه مي کرد يک خبرنگار جوان مراکشي به نام Adil Hamity بود.
Adil براي روزنامه Economist مراکش کار مي کرد و هر قدر که با انگليسي حرف زدن گرفتاري داشت در عوض فرانسه را بخوبي حرف مي زد. چون من عربي مي دانم تقريبأ تا فرصتي پيش مي آمد با هم به عربي گپ مي زديم. Adil همان روز اول به همه سفارش کرد که هر جايي را که مي شود در آنجا ماهي براي خوردن پيدا کرد نشاني اش را به او بدهندو در عرض 3 روز نشاني بيشتر غذاخوري هاي ژوهانسبورگ را بدست آورد. و هر بار که براي غذا خوردن راهي مي شد براي 10 دقيقه درباره اينکه بايد دام ها را ذبح اسلامي کنند براي آنهايي که اطرافش بودند سخنراني مي کرد.
Adil آنقدر در اين باره سخنراني کرد که يک روز راديوي همايش يک برنامه 15 دقيقه اي درباره نظر مسلمان ها درباره ذبح دام ها پخش کرد و مجري برنامه درباره واژه حلال براي شنوندگان توضيح مي داد و دست آخر هم اعلام کرد که اين اطلاعات را از يک خبرنگار مراکشي گرفته است.
چند روزي قبل از پايان کار اجلاس دکتر نوريان (که در قسمت اول درباره اش توضيح دادم) به ايران آمد اما قبل از آمدن با هم قرار گذاشتيم تا درباره اجلاس با او گفتگويي براي روزنامه همايش انجام بدهم. قبل از گفتگو در محوطه اجلاس به من گفت مقداري کنسرو مواد غذايي از ايران با خودش آورده بوده که بدون استفاده مانده و اگر مايل هستم مي تواند آنها را به من بدهد. وضعيت غذايي گروه ما بد نبود براي همين هم نيازي به مواد غذايي نداشتم ولي به دکتر نوريان گفتم اجازه بدهيد تا وقت مصاحبه به شما جواب مي دهم که کنسروها را مي برم يا نه. يک ساعتي بعد به گروهي از بچه هاي ايراني برخوردم که از همايش مي آمدند، در ضمن حرف زدن معلوم شد دو سه نفري از آنها همان وسواس هاي Adilرا دارند بنابراين بهترين کار اين بود که کنسروها را براي آنها بگيرم. موضوع را که گفتم آنها هم استقبال کردند و قراري براي چند ساعت بعد گذاشتيم وجدا شديم. بعد از مصاحبه به دکتر نوريان گفتم کنسروها را مي برم و بردم.هم کنسروها و هم مقدار زيادي نان خيلي خوب لواش. حسابي هم سنگين بود. بيش از يک ساعت در محل قرارمان به انتظار ماندم تا دوستان ايراني پيدايشان بشود ولي نيامدند که نيامدند، سراغي هم از محل اقامتشان نداشتم و غروب شده بود، ناگزير با آنهمه بار و بنه خودم و حالا کنسروها و نان به محل اقامتمان آمدم.
در فکر بودم که با اين مواد غذايي چه کنم که جناب Adil به ذهنم رسيد. همان شبانه بسرعت به سوئيت Adil رفتم و او را براي يک وعده شام اضافي دعوت کردم و او هم بدون معطلي پذيرفت. چون به او گفته بودم که غذا زياد است سر راهش به سوئيت من چند تايي از خبرنگارهاي ديگر را هم خبر کرده بود و ناگهان 14 نفر به ضيافت کنسروخوري دعوت شدند. قيافه Adil وقتي که درباره غذاهاي ايراني نظر مي داد ديدني بود. هيجان زده و با يک عالمه شاهد مثال براي غذاهاي حلالي که درباره شان سخنراني کرده بود.
کنسروهاي فسنجان و قورمه سبزي از همه پرطرفدارتر بودند و نان هاي لواش که تقريب همه ، تکه اي از آنها را براي خودشان بردند حتي يک فرانسوي که معمولأ براي نان سليقه متفاوت تري دارند. Adil هر چقدر که توانست دلي از عزا درآورد و موقع رفتن هم هرچه کنسرو باقي مانده بود را برد. پايش را که مي خواست بيرون بگذارد يک اشاره اي به قوطي هاي کنسروي که مي برد کرد وگفت اعتراضي که نيست؟ هنوز چيزي نگفته بودم که گفت اگر گرسنه شدي بيا سوئيت من، کنسرو حلال دارم.
يادداشت هاي سفر به افريقا
بخش چهارم:
در بين خبرنگاران گروه ما دو آرژانتيني هم بودند. يکي CLAUDIA MAZZEO (که ايتاليايي الاصل بود) و ديگري ALEJANDRO SAN MARTINI .هر چقدر که کلوديا تر و فرز بود الخاندرو از تنبل هاي روزگار بود و البته اهل شوخي وخنده و بسيار با ظرفيت. هر شب وقتي کار به پايان مي رسيد و همه در اتوبوس به طرف هتل در حرکت بوديم بازار سر به سر گذاشتن با الخاندرو هم گرم مي شد. تقريبا ُ همه مي دانستند که الخاندرو اگر فرصتي داشته باشد به دنبال کارهاي خودش است. فکر بد نکنيد کار خودش يعني کار براي خبرگزاري رسمي آرژانتين(TELAM) که او کارمند آنجا بود در حاليکه بايد براي سازمان ملل کار مي کرد. قبلا ُ گفته بودم که به هر نفر از شرکت کنندگان در همايش يک کيف حاوي اطلاعات ضروري و يک راديوي کوچک مي دادند و پشت کارت شناسايي را با يک ماژيک علامت مي زدند. يک روز که از صبح الخاندرو رويت نشده بود شب با 2 تا کيف وارد اتوبوس شد ، اول همه فکر کرديم مثلا ُ کيف سنگين کسي را آورده اما بعد از شوخي هاي هميشگي بلاخره لو داد که علامت پشت کارتش را پاک کرده و يک کيف ديگر گرفته. آنقدر در همايش کاغذ از اينطرف و آنطرف دريافت مي کردي که اگر دو تا کيف هم داشتي باز هم آنها را با خودت مي آوردي. الخاندرو چند روزي با دو کيف که بندشان را روي دوشش مي انداخت همه جا مي رفت. يک شب که الخاندرو حسابي بي دل و دماغ بود يک خبرنگار لهستاني به نام PIOTR KOSSOBUDZKI تصميم گرفت سر به سر الخاندرو بگذارد تا به خنده بيفتد. هر چه کرد الخاندرو از جا نجنبيد و همينطور کيف هايش را بغل کرده بود و دمغ نشسته بود تا اينکه شروع به قلقلک دادنش کرد. الخاندرو اول يک دستي از خودش دفاع کرد اما طولي نکشيد که هر دو دستش را به کار انداخت وناگهان سه تا کيف از بغلش به زمين افتاد و داستان خنده وشوخي با الخاندرو به راه افتاد. الخاندرو يک بار ديگر علامت را پاک کرده بود.
نخير الخاندرو تمام نشده. سه شب بعد يک کشف بزرگ توسط PIOTR رخ داد. در بدو ورود الخاندرو ، PIOTR از روي شوخي کارت شناسايي الخاندرو را با دست گرفت تا به شوخي بگويد مثلا ُ امروز چطور علامت را پاک کردي. کارت علامت که داشت هيچ ، يک سوراخ بزرگ هم داشت. کارت الخاندرو را سوراخ کرده بودند. از خنده آنقدر به خودمان پيچيديم که به محض رسيدن به هتل چند نفري به حال ضعف افتادند. من طبق معمول ايراني ها نيم کيلويي نبات با خودم داشتم و 4 نفر را به نبات پارتي دعوت کردم. الخاندرو هم آمد که نبات بخورد( او هم از سوراخ کارتش به خنده افتاده بود) ولي تا وقتي بود اثري از آثار نبات به دست نيامد.
شعار کليدي همايش در حوزه آب اين بود (NO WATER,NO FUTURE) يعني بدون آب آينده اي نيست. ما به مناسبت دسته گلهاي الخاندرو شعار را عوض کرده بوديم به
(NO BAG,NO FUTURE ) يعني بدون کيف آينده اي نيست. و اما از بخش هاي مهم همايش آب کنفرانس هندي ها درباره فاضلاب براي توليد گاز متان و مواد غذايي براي پرورش ماهي بود. هندي ها يک نوع توالت عمومي درست کرده اند که به آن مي گويند SULAB .البته اسم دقيق آن SULAB INTERNATIONAL است چون سازمان ملل اين ايده را به کشورهاي در حال توسعه توصيه کرده. اين توالت ها چند طبقه وشبیه مجتمع هاي مسکوني هستند. ولي سيستم هدايت فاضلابشون کاملا ُ فني و حساب شده ست. بطوريکه در هر قسمت از سيستم يک بخش از فاضلاب از بخش هاي ديگر جدا مي شود و به توليد يک محصول مثل گاز متان يا آب براي آبياري فضاهاي سبز مي رسد. مبتکر اين نوع از توالت ها دکتر BINEDSHWAR PATHAK است که براي فعاليت هاي اجتماعي اش جوايز و عناوين رسمي متعددي دريافت کرده مثل جايزه سن فرانسيس براي محيط زيست که توسط پاپ اهدا مي شود و يک لقب PADMA BHUSHAN که يک لقب ملي ومهم در هند بشمار مي رود ورئيس جمهور آن را اهدا مي کند ( از يک هندي پرسيدم که معني اين لقب چيست گفت يک چيزي مثل قهرمان بزرگ).دکتر PATHAK در همايش سخنراني کرد وبعد از سخنراني اش با او گفتگويي داشتم که در يکي از سايت هاي اينترنتي همايش به نام PLANETS-VOICE منتشر شد و يک جايزه برايم آورد که بعدا ُ درباره اش مي نويسم.
و اين کار هندي ها از همه جالبتر بود يا هست. آنها در دهلي نو يک موزه درست کرده اند که به قول خودشان خيلي بازديد کننده دارد. اسم اين موزه اين است،( گلاب به روتون) موزه بين المللي توالت. بروشورش را با خودم آوردم و چه کسي باور نمي کند که هندي ها از اين راه هم توريست جذب مي کنند؟ انها توالت را هم به جاذبه گردشگري تبديل کرده اند آنوقت ما در ايران درياي خزر را به توالت تبديل کرده ايم که حتي ايراني ها هم رغبت نمي کنند پايشان را در آن بگذارند.
ما چقدر عجيبيم!!
يادداشت هاي سفر به افريقا
بخش سوم:
همايش توسعه پايدار 3 بخش داشت که هر کدام در يک جا برگزار مي شد. بخش سران در جايي به نام "سانتون"(SANTON)، بخش آب در "گنبد آبي" يا "WATER DOME" ، و يک بخش فرهنگي در جايي به نام "دهکده اوبونتو" يا "UBUNTU VILLAGE". سانتون يک جاي خيلي شيک بود که اصلا ُ يک مرکز خريد بحساب مي آمد با ساختمان هاي زيبا که بخش هايي از آنها را براي برگزاري همايش
اختصاص داده بودند. از ميان خبرنگاران بيشماري که در همايش شرکت کرده بودند بعضي ها را مي شد ديد که ساعت هاي پي در پي از وقتشان را در آنجا مي گذراندند
البته من رکورد 48 ساعته را هم از يک خبرنگار برزيلي ديدم که همانروز هايي که نمايندگان برزيل و رئيس جمهورشان براي سخنراني آمده بودند اين دختر خبرنگار براي دريافت و ارسال خبر در MEDIA CENTER ماند. اسم او REGINA و از همين گروه خودمان بود. بجز زبان اسپانيايي ( که زبان خودشان بود) به راحتي به فرانسه و انگليسي حرف مي زد و کاملا ُ دنيا ديده.
در SANTON انواع رستوران ها براي غذا هاي سرپايي يا غذاهاي مفصل و يا وقت گذراني وجود داشت. بوتيک هاي خيلي شيک با اجناس گرانقيمت. در MEDIA CENTER ها که در سه بخش همايش قرار داشتند هر روز مقدار زيادي کاغذ خبر جديد در قفسه هاي بيشماري که در جاهاي مختلف و به عناوين متفاوت وجود داشت گذاشته مي شد. هر کسي مي توانست از خبر هايي که خودش توليد مي کرد در قفسه ها بگذارد و يا از خبر هاي ديگران استفاده کند. ولي چون خبر ها بر حسب مليت توليد کنندگانشان با رويکرد هاي ملي آنها تهيه مي شد عملا ُ نمي توانستي
هيچکدام را به اسم خودت به کشورت بفرستي. پس چرا آنها را در قفسه ها مي گذاشتند؟
مهمترين دليل اين بود که گروه هاي مختلف شرکت کننده در همايش وبخصوص NGO ها مايل بودند خبر هايي به زبان خودشان و درباره نمايندگان کشورشان بشنوند و اين خبر ها در حکم روزنامه هاي محلي بودند. حتي يک برگ کاغذ به زبان فارسي نديدم. يعني دريغ از يک روزنامه نگار ايراني. من مجبور بودم براي سازمان ملل کار کنم و براي سايت قلم سبز ايران هم خبر مي فرستادم و ديگر وقتي براي فارسي نوشتن برايم نمي ماند. در هر MEDIA CENTER بيش از 100 کامپيوتر وجود داشت اما اگر خبرنگاري مي خواست با کامپيوتر خودش کار کند مي توانست در طرف ديگري از سالن بنشيند و يکي از سيم هاي خطوط اينترنت را به کامپيوترش بزند و کار کند. همان يکي دو روز اول يک خبر عجيب آمد که هيئت نپال مي خواهد وسط کار برود. چرا؟ چون آنها مي گفتند اگر بدهي هاي ما را نبخشيد
ما هم جنگل هايمان را در اختيار مردم مي گذاريم و آنها هم ريشه هر چه درخت در نپال هست را در مي آورند و اين يعني اکسيژن بي اکسيژن.
اما بعدا ُ ماندند.
يادداشت هاي سفر به افريقا
بخش دوم:
پرواز از تهران تا دوبی 2 ساعت و از دوبی تا ژوهانسبورگ 8.5 ساعت طول کشيد.اين اولين باری بود که با هواپيمايي امارات مسافرت می کردم. علاوه بر نظم و وظيفه شناسی خدمه يکی دو نکته جالب هم در خود هواپيما بود. اول اينکه برای هر مسافر يک تلويزيون يا صفحه نمايشگر کوچک در صندلی جلويي کار گذاشته شده که با لمس کردن شيشه آن به کار می افتد. اين صفحه کانال های تلويزيوني و راديويي و چند بازی کامپيوتری را نشان می دهد. برای بازی کردن يا تعويض کانال ها بايد از يک گوشی تلفن که در پشت آن دگمه های مختلفی کار گذاشته شده استفاده کرد. البته با همان گوشی
می توانيد به همه جای دنيا هم زنگ بزنيد ، فقط بايد برای هر دقيقه 5 دلار بدهيد. همان اول کار هم يک گوشی استريل شده که در پلاستيک در بسته گذاشته اند به مسافرين ميدهند. بجز فيلم و موسیقی 2 تا از کانال های تلويزيون تصاوير 2 دوربينی را نشان ميدهند که در نوک و زير هواپيما کار گذاشته اند. به اين ترتيب هر چه ديدنی در روبرو يا زير هواپيما هست برای مسافرين پخش ميشود ، درست شبيه هواپيما های نقشه برداری. يادم بماند که از ديدنی هايي که با اين دوربين ها ديدم البته در بازگشت بنويسم. با يک آدم جالب و البته خسته که از جمله معروفترين متخصصان تلفن های اينترنتی در ايران است تا دوبی همسفر بودم که بعدا ُ بيشتر درباره اش می نويسم.
بعد از 10.5 ساعت پرواز و3 ساعت معطلی در دوبی به ژوهانسبورگ رسيديم. در اطراف صندلی من همه مسافرين غير ايرانی بودند و اين تصور را داشتم که تنها ايرانی هواپيما هستم اما به در خروجی فرودگاه که رسيدم معلوم شد اشتباه می کردم. قبل از اين و با ورود به سالن زيبای فرودگاه متوجه دختر ها و پسر هاي جوان با لباس های يکنواختی شدم که در واقع اولين راهنما های شرکت کنندگان همايش بودند. لباس آنها ترکيبي بود از رنگهای پرچم افريقای جنوبی يعنی مشکی ، زرد ، سبز ، قرمز ، سورمه ای و سفيد. اگر پرچم افريقای جنوبی را از طول نگاه کنيد يک حرف Y سبز روی آن ميبينيد که سه طرف آن با قرمز و مشکی و سورمه ای پوشيده شده و نوار زرد و سفيدی دور Y را گرفته اند. ديدن اين همه رنگ در يک لباس اتفاقا ُ زيبا بود.
اولين راهنمايي که به شما برميخورد روی لباستان کاغذی می چسباند که روی آن نوشته شده بود همايش توسعه پايدار(WSSD) و نفر دوم از مسافر همايش درباره درباره وضعيت محل اقامتش
می پرسيد روی کاغذ آنهايي که اقامتگاهشان معلوم بود يک دايره نارنجی می چسباندند ، اگر نمی دانستيد محل اقامتتان کجاست دايره سبز و اگر محلی برای اقامت نداشتيد دايره زرد می گرفتيد. اين علايم به راهنماهای ديگر کمک می کرد تا وضعيت مسافر را زودتر تشخيص بدهند و اگر نياز به اقامتگاه دارد زودتر به کارش رسيدگی کنند. من دايره نارنجی گرفتم ولی از ساعت 10 صبح تا 12 شب با چمدان اينطرف و آنطرف می رفتم. چرا؟ چون تا آمدم از در فرودگاه خارج بشوم يک آقای سياهپوست تر و تميز با کت و شلوار و کراوات مرتب با شتاب آمد و پرسيد ايراني هستم و وقتی جواب مثبت شنيد خواهش کرد همانجا بمانم تا برگردد. چند دقيقه بعد آمد و با آشفتگی پرسيد شما تنها از ايران آمدی؟ گفتم من ايرانی ديگری در هواپيما نديدم ، دو سه باری رفت و دوباره برگشت و از ايرانی های ديگر سوال کرد و باز جواب منفی شنيد تا اينکه یک آقای ديگری آمد که از همان دور معلوم بود ايرانی است ،کت وشلوار با پيراهن يقه داری که دگمه بالايش بسته بود. ايشان علی کردآبادی يکی از کارمندان سفارت ايران در افريقای جنوبی بود. پايان آن روز نشان داد بسيار با محبت و پيگير است ولی شنيدم از آن روز به بعد از همراهی هيئت های ايرانی در اجلاس منع شده ،آيا شنيده من واقعيت داشت يا نه نميدانم. سلامی کرديم و اسمم را پرسيد. ظاهرا ُ در ليستی که در دست داشت اسم من نبود. طبيعی هم بود چون من از هيچ امکان دولتی در ايران برای آمدن به همايش استفاده نکرده بودم پس قرار نبود از امکانات يا هماهنگی های دولتی هم استفاده کنم. آنها به انتظار دکتر اکبری معاون وزير بهداشت و خانم اعظم طالقانی بودند وآلفرد يعنی همان آقای سياهپوست که راننده سفارت بود مرا هم از جمله همراهان آن دو نفر فرض کرده بود. به گفته آلفرد من شانزدهمين نفری بودم که از او پرسيده بود ايرانی هستم يا نه و بلاخره درست درآمده بوده ، از قرار آن پانزده تای قبلی يا عرب بودند يا ترک.
چند دقيقه ای گذشت تا دکتراکبری وخانم طالقانی هم آمدند. من چند باری با دکتر اکبری برای مصاحبه های مطبوعاتی حرف زده بودم ولی هيچوقت همديگر را نديده بوديم. به من گفتند با ما بيا
می رسانيمت. من هم همراه آنها رفتم ولی بعدا ُ فهميدم بدترين کار ممکن را انجام دادم چون يک ماشين ديگر منتظر من و چند خبرنگار ديگر بوده. يک ساعتی طول کشيد تا به منطقه santon که محل اصلی اجلاس و هتل های محل اقامت بعضی شرکت کنندگان بود رسيديم. بيش از هر چيز ديگر انواع راهبندان های حفاظتی در خيابان ها کار گذاشته شده بود و نيروهای پليس با انواع لباسها در همه جا ديده می شدند و بازرسی همه چيز و همه کس در ورود به هر مکان. برای دکتر اکبری در هتل هيلتون جايي در نظر گرفته شده بود يا دستکم بنظر می رسيد در نظر گرفته شده. به ايشان اتاقی داده شد ، و خانم طالقانی با ماشين ديگری به طرف پرتوريا حرکت کردند و من در خيابان حضور بهم رساندم با اين تبصره که چمدانم درماشين بنز آلفرد مانده بود. مقدار متنابهی پرسه زدم تا کردآبادی و دکتر اکبری آمدند.
در روزهای همايش دو چيز حکم مرگ و زندگی را داشت و آنهم داشتن يا نداشتن دو فقره کارت بود. کارت شناسايي که همانجا صادر ميشد وبرای ورود وخروج به تمام مکان ها لازم بود و کارت خوش آمدی(welcome card) برای استفاده از سرويس های حمل ونقل ، البته بنا به کارهای مختلف وجود کارت های ديگر هم الزامی بود اما اين دو تا از همه مهمتر بودند. دکتر اکبری بايد کارت می گرفت. با هم به محل دريافت کارت رفتيم که برای هر گروه از شرکت کنندگان در چادر جداگانه ای بود. آنها که به داخل چادر نمايندگان دولتی رفتند کمی آنطرفتر چادر خبرنگاران را ديدم. چون از وسايلم فقط گذرنامه را با خودم داشتم فکر کردم شايد بهتر باشد بپرسم برای صدور کارت خبرنگاری چه می خواهند تا بعد از دسترسی به چمدان بياورم. ازخانمی که پشت يکی از چند کامپيوتر آنجا نشسته بود پرسيدم برای صدور کارت چه مدرکی لازم داريد؟ گفت گذرنامه و معرفينامه. من از محل کار رسمی ام در تلويزيون معرفی نامه داشتم ولی در چمدان بود.پرسيدم از آنهايي که از سازمان ملل معرفی
می شوند چطور، اسمم را پرسيد و کليدهای کامپيوتر را زد و گفت گذرنامه آوردی ، نشان دادم ، يک گوشه چادر را نشان داد و گفت برو آنجا ، تا رسيدم یک خانم ديگر يک صندلی نشان داد برای نشستن و بلافاصله گفت بخند، وافتضاح ترين خنده عمرم را تحويل دادم. با بی انصافی و بدون از دست دادن وقت عکسم را گرفت و روی کارتی که قبلا ُ اسمم را کامپيوتری روی آن نوشته بودند گذاشت. کارت را پرس کرد وبا يک بند سبز رنگ به دستم داد. من کارت دار شدم البته با خنده ای که دشمنتان ببيند. در مدت 5 دقيقه.
بيرون که آمدم دکتر اکبری را ديدم که نتوانسته بود کارت بگيرد. با همان کارت به ساختمان کنار چادر هدايت شدم و يک کيف پارچه ای با يک کتابچه شامل برنامه های همايش ، نقشه های شهر و سالن های همايش ، يک بسته کاغذ ، يک مداد و يک راديوی کوچک گرفتم. و آنطرفتر 600 رند(RAND) دادم و کارت خوش آمدی گرفتم. رند واحد پول افريقای جنوبی است ولی علامت بين المللی آن ZAR است. حرف Z همان کاربرد S را دارد و ZAR يعنی S(Z)outh Africa Rand ، در نشانی های اينترنتی افريقای جنوبی هم za در آخر نشانی است. هر دلار امريکا 10 رند است و واقعا ُ با يک رند هم می شود خريدهای کوچکی انجام داد.
همه اينها مرا به ساعت 1 ظهر رساند. از ساختمان که بيرون آمدم دکتر نوريان رئيس سازمان هواشناسی را ديدم که چون معاون سازمان هواشناسی جهانی است به همايش آمده بود. ظاهرا ُ با کردآبادی و دکتر اکبری قرار داشت برای نهار و از انجايي که روزگاری در دانشگاه استادم بود با اصرار او به نهار دعوت شدم. کجا ؟ هر جا که بشود ماهی خورد. اين ماهی خوردن ها بعدها تجربه جالبی به دست داد که خواهم نوشت. يک مک دونالد فروشی ماهی داشت و به داد همه رسيد. بعد از نهار در يک مسير کوتاه با کردآبادی همسفر شدم و همانوقت بود که شنيدم دکتر اکبری بايد از اتاقش در هتل به جای ديگری برود ولی کجا ؟ کردآبادی بيخبر بود ولی ظاهرا ُ بايد رفتن دکتر را به او می گفت. هفته بعد بود که شنيدم دکتر اکبری فردای انروز به ايران برگشته ، يک روز بيشتر در افريقای جنوبی نماند.
چند ساعتی را باز هم به پرسه زدن و نگرانی برای چمدانم که نمی دانستم کجاست گذشت تا بلاخره ساعت 10 شب با زحمت زياد آلفرد را پيدا کردم که از صبح تا آنموقع در رفت و آمد بوده. قرار شد مرا برساند به هتلی که بايد 11 ظهر می رسيدم. تا هتل چقدر راه بود؟ با سرعت 120 کيلومتر در ساعت ، 90 دقيقه راه بود! ساعت 12 به هتل رسيدم. يادم رفت بگويم که اگر در فرودگاه می ماندم می توانستم اسم و محل اقامتم را از طريق راهنما ها پيدا کنم ولی دلهره نبودن جا باعث شد تا آن کار را نکنم با اینحال در همان محل صدور کارت معلوم شد جايي برای اقامت دارم و نشانی اش را گرفتم. 150 رند به آلفرد دادم ، مسوُول پذيرش هتل کليد اتاق را داد و به پسری اشاره کرد تا چمدانم را در ماشينی بگذارد. گفتم چمدان را کجا می بری گفت اتاقتان. با ماشين می رويم.
يادداشت هاي سفر به افريقا
بخش اول:
درست روز دوم آگوست به من خبر دادند که درخواستم برای شرکت در يک دوره تخصصی محيط زيست در دانشگاه فنی براندنبورگ در آلمان پذيرفته شده. دانشگاه يک بورس کامل دو هفته ای با هزينه رفت و آمد هوايي ،غذا، محل اقامت و حتي لباس و کفش برای کار در آزمايشگاه و عمليات ميدانی را تقبل کرده بود والبته قبل از همه چيز يک نامه به سفارت آلمان در تهران برای دريافت ويزا. به سفارت که مراجعه کردم معلوم شد بر خلاف ساير مراجعه کنندگان که برای سفر بايد بيمه شده باشند دانشگاه بيمه را هم پذيرفته. در کمال ناباوری هفت روز بعد از مراجعه به سفارت ويزا را دريافت کردم. دوره از 25 آگوست تا 7 سپتامبر برگزار می شد. مانده بود بليط که بر حسب اتفاق به سختی برای تاريخی که می خواستم بدست می آمد. گرچه می گفتند مشکلی نيست و پيدا می شود.
من عضو دو انجمن بين المللی هستم ، يکی انجمن بين المللی نويسندگان علمی و دومی فدراسيون بين المللی روزنامه نگاران محيط زيست. روز 12 آگوست از طرف فدراسيون بين المللی روزنامه نگاران محيط زيست يک ايميل دريافت کردم که تو برای دريافت جايزه سازمان ملل در زمينه روزنامه نگاری برای محيط زيست کانديد شدی . سازمان ملل از بين روزنامه نگارانی که در حوزه محيط زيست کار
می کردند 10 نفر را انتخاب می کرد و به بانک جهانی معرفی می کرد تا با هزينه بانک جهانی به ژوهانسبورگ سفر کنند و کار در رسانه های مربوط به سازمان ملل و بانک جهانی را در مدت برگزاری اجلاس جهانی توسعه پايدار تجربه کنند. يک فرصت استثنايي که قبل از اين 10 سال پيش در همايش جهانی زمين در ريودوژانيرو(RIO) برزيل رخ داده بود. باز هم همه مخارج با بانک جهانی بود ولی رقابت آنقدر سخت به نظر می رسيد و من آنقدر برای آلمان برنامه ريزی کرده بودم که دو روز بعد نامه فرستادم که خيلی ممنون من کار ديگری دارم و متا ُسفانه امکان شرکت در اين رقابت را ندارم. البته مشکل ديگری هم بود. همايش درست 23 آگوست شروع و 6 سپتامبر تمام می شد و اين يعنی خداحافظی با آلمان و دوستانی که بعد از سال ها می توانستم ببينمشان. نامه را نوشتم و تمام. 2 روز بعد رييس فدراسيون بين المللي روزنامه نگاران محيط زيست که اتفاقا ُ هندی هم هست برايم نامه ای نوشت که می دانم رقابت با روزنامه نگاران کشورهای ديگر ، بخصوص با اروپايي ها سخت به نظر می رسد اما دستکم تا وقتی نباختی که چيزی را از دست ندادی ، بيا و ادامه بده . حق داشت . من که دوره آلمان را از دست نداده بودم. برايش نوشتم که ادامه می دهم.البته نامه انصراف مرا به جريان نينداخته بود و می شد ادامه داد ، بعدا ُ فهميدم علت اينکه نامه را رد نکرده تعلق خاطری بود که به شرقی ها داشت.
2 روز بعد نامه ای آمد که تو در ليست 40 نفری هستی و بايد يک مقاله به زبان انگليسی درباره اکوتوريسم بنويسی تا در مسابقه بمانی. نوشتم ولی به قيمت 6 ساعت وقت خواب. نه فقط برای اينکه به انگليسی بود( که البته پوستم را کند) بلکه به اين دليل که ما در ايران تجربه درستی از اکوتوريسم نداريم و بيشتر به حرف بسنده کرده ايم و نه مضرات و نه محاسن آن را می شناسيم. مقاله ام را به طرف علايق بعضی ساکنان کشورهای جنوبی خليج فارس به شکار با پرندگان شکاری در محيط های طبيعی ايران ومخارجی که در اين راه می کنند بردم. 2 روز بعد نامه آمد که به ليست 20 نفری آمدی و بايد يک مقاله ديگر ولی به انتخاب خودت بنويسی. يک مقاله درباره لزوم آموزش همگانی درباره حفاظت محيط زيست نوشتم
و فرستادم. بليط آلمان هم پيدا شد و يکی دو تا از دوستانم سفارشاتشان را آوردند که از بستگانشان در آلمان چه چيزهايي را بايد برايشان بياورم. 2 روز بعد يعنی 18 آگوست يک ايميل دور و دراز آمد که تبريک می گوييم و شما بايد روز 23 آگوست در ژوهانسبورگ باشی ، با اطلاعات مفصلی از شهر و همايش و خلاصه همه چيز. و اينکه نامه به سفارت داده ايم که ويزا بگيري.
شگفت آورتر از آن چيزی بود که فکر می کردم و وضعيتم را چنان در هم پيچيد که نه راه پس داشتم نه راه پيش. 20 آگوست نامه نوشتم که متا ُسفانه نميتوانم بيايم بخصوص که ويزا گرفتن هم به 14 روز وقت نياز دارد و بليط هم پرسيده ام ، نيست. 21 آگوست با دو تا از استادان قبلی ام در دانشگاه ملي کار داشتم و در ضمن حرف های مختلف ماجرا را برايشان گفتم. هر دو گفتند ژوهانسبورگ را از دست نده و آنقدر بود که شب تصميم گرفتم برای راحتی وجدان هم که شده فردايش يعنی 21 آگوست( پنجشنبه) مدارکم را به سفارت بدهم ، وقتی 14 روزه ويزا می دهند هر چقدر هم تخفيف در کار باشد حتما ُ به يک روز نمی رسد آنهم يک نيمه روز. اگر هم ويزا را پنجشنبه ظهر بدهند آژانس ها تعطيلند و بليطی در کار نيست واگر ندهند و گذرنامه را نگه دارند آنوقت سفارت تا يکشنبه تعطيل است و من که برای شنبه بليط آلمان دارم بی گذرنامه می مانم . پس يا ويزا تا پنجشنبه ظهر يا پس گرفتن گذرنامه.
ولی شد. تا مدارکم آماده شد و گذرنامه را دادم ساعت به 12 ظهر رسيد. و ساعت 3 بعد از ظهر گذرنامه با ويزا در دستم بود. آژانس ها که تعطيل بودند و پرواز به آلمان 9 صبح شنبه و همه جمعه برای فکر کردن که چه کنم. شنبه صبح من مسافر آفريقا بودم. با هزار گرفتاری بليط آلمان را پس دادم و رفتم به هواپيمايي امارات برای خريد بليط ژوهانسبورگ. مسوول فروش گفت برای سه شنبه می توانی بروی و در کامپيوترش جستجو می کرد که يک آقای مسنی آمد و بليط پسرش را به مقصد ژوهانسبورگ پس داد. مسوول فروش و من هاج و واج به آن آقا نگاه می کرديم . بليط را گرفتم ، برای ساعت 8 شب و آمدم خانه . ساعت 12:30 ظهر بود و ايميل ها را برای آخرين بار باز کردم. نامه آمده بود که متا ُسفيم که نمی آيي همايش ، به اميد ديدار در آينده. من نگفته بودم که تصميمم عوض شده ، فراموش کردم. نامه نوشتم که من ويزا و بليط دارم. يک ساعت بعد جواب دادند ممکن است برايت جا نداشته باشيم. من هم نوشتم می آيم ، ولو اينکه در خيابان بخوابم. چاره ای نداشتم. شب در آسمان فکر می کردم چطور می شود روی صندلی پارک خوابيد ، تا 14 روز بعد که بليط بازگشت داشتم. 9 تا کيک کوچک داشتم با يک بسته چای کيسه ای و يک قوری برقی.
به طرف ژوهانسبورگ.